داشت با خودش حرف می زد نمی دونم برای چی ولی خیای کنجکاو شده بودم ٬نزدیکتر رفتم چیزی معلوم نبود٬در اتاق و که باز کزدم برگشت به طرف در به نظر ناراحت میومد ولی نه.... . داشتم درو می بستم از کارم پشیمون شده بودم.گفت: نرو٬ بیا تو.خیالم یکم راحت شد.رفتم تو گفت بیا بشین کنارم! رفتم. سکوت عجیبی حکم فرما بود از از لای پنجره سوزه سردی تو اتاق میومد٬بخاری اتاقمم خراب بود.گفت: سردته گفتم یکم گفت: چرا؟ گفتم خوب باد سرد میاد تو اتاق.دستمو گرفت....گرم شدم اونقدر که داشتم از حال می رفتم.گفت چه احساسی داری گفتم گرما خیلی گرم.گفت چرا؟گفتم خوب تو گرمی.وقتی این حرف و زدم لبخند کوتاهی زد و دوباره چشماشو بست و شروع کرد باز حرف زدن٬با اینکه خیلی بش نزدیک بودم ولی بازم معلوم نبود داره چی میگه دستمو دور گردنش انداختم سرمو که روی سرش گذاشتم صدا واضح شد...می گفت: چی کار کردی نباید قدرتتو بش نشون می دادی!!! گفت: من قدرتمو بع کسی نشون ندادم٬من عشقمو بش نشون دادم.گفت:چرت وپرت نگو عشق دیگه چیه!!؟ گفت: بیا نزدیک.صدای نزدیک شدن یه نفر اومد! باز گفت: جلوتر! اون بازم جلوتر اومد.گفت: منظورت چیه؟ گفت دستتو بده به من ........... ............ احساس عجیبی داشتم. دوباره صدا اومد: واچقدر شیرین بود چه رویایی! دوست دارم بازم تجربش کنم.گفت: این دیگه دست خودته این فقط گوشه ای از اون چیزی بود که اگه بخوای حتما بش میرسی. گفت چه طور؟ گفت: سهی کن خودتو پیدا کنی برسی یه خودت قبل از اینکه به من برسی.... باید برم دیکه نمی تونم بمونم یادت نره بت چی گفتم...... همه چی درست شد. دیگه تو اتاقم نبود ولی هنوز گرماشو حس می کردم٬دوست نداشتم اینقدر زود بره ولی رفت.....بم گفت شاید دوباره پیشم بیاد. میشه دوباره بیایی گرماتو خیلی دوست دارم.......... |